Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران                      

 

ماتریالیسم تاریخی و نظریه «از خود بیگانگی انسان»

4- « شیء وارگی » مناسبات «انسانی»

الف - شیء شدگی چیست و واژگونگی چه معنا دارد؟

«شیء شدگی» مناسبات «انسانی»، یعنی بده بستان کاری میان انسانها با واسطه ی اشیاء. اگر من کاری برای تو انجام دهم، مثلا بیایم و تلویزیونت را تعمیر کنم و تو نیز کاری به جای آن(در حدود کار من) برای من انجام دهی مثلا بیایی و یخچال مرا تعمیر کنی، ما کارمان را مستقیما با یکدیگر معاوضه کرده ایم. اگر تو جنسی (مثلا 10 کیلو گندم ) به من بدهی و بجای از من جنسی (مثلا 5 کیلو برنج ) بستانی، ما کارهایمان را مستقیما و بی واسطه با هم مبادله کرده ایم. جابجایی فرآورده های مصرفی (مادی یا معنوی) در روابط اقتصادی یعنی جابجایی کارها و فعالیت های انسانها.

اما در تولید کالایی، محصول یا شیء مصرفی« کالا» میشود. یعنی نه برای مصرف شخصی بل برای فروش تولید میگردد؛ و در این صورت تنها یک «ارزش مصرفی» نیست بلکه دارای «ارزش مبادله» نیز میگردد. من مقدار معینی از کارم را با مقدار معینی از کار تو جابجا میکنم، ولی نه مستقیما، بلکه با واسطه پول. کار من شکل کالا بخود میگیرد. من کالایم را باید«بفروشم» و تو کالای مرا باید «بخری» و برعکس. در صورتی که ما مستقیما مقابل یکدیگر قرار بگیریم هر کدام از کالاهای ما نخست با معیار پول سنجیده شده و آنگاه که کمیت ارزش پولی آنها بدست آمد، مشخص میشود که چه مقدار باید بدهیم و چه مقدار بستانیم؛ و این تازه به شرطی است که ما به کالاهای هم احتیاج داشته باشیم. در صورتی که من به کالای تو نیاز داشته باشم ولی تو احتیاجی به کالای من نداشته باشی، من کالایم را در بازار میفروشم و با پولش کالای تو را میخرم. تو نیز پول مرا میگیری و با آن از شخص دیگری کالای مورد نیاز خود را میخری.

چنین است که روابط کاری ما ، رابطه ما به عنوان انسانهایی با گوشت و پوست و خون ، انسانهایی زنده که در حال مراوده و بده بستان نیروهای حیاتی خویش هستند، بصورت رابطه ای بین کالاها، بین«اشیاء» و رابطه ای« پولی» درمیآید و در نهایت به شکل«سرمایه» (یعنی کارعینیت یافته)، نیروی مسلط بر زندگی ما میگردد. بدینسان چون تمامی نیروی زنده، فعالیت و کار آدمی، به «عینیت شیء» تبدیل گشته، در آن ناپدید میگردد و اثری از خویش آشکار نمیکند، این گمان میرود که گویا خود شیء به خودی خود واجد ارزش است. از این رو کالا و پول ( دو شکل سرمایه ) را پرستیدن، رواج میابد. کم ندیده ایم میانمان، کسانی را که با چه شور و شعفی به پرستش کالاهای انگلیسی، آلمانی، آمریکایی و ژاپنی... پرداخته اند. کسانی که رنگ«طلا»( و یا اسکناس های درشت)، برق از چشمانشان پرانده است و آب از لب و لوچه شان سرازیر کرده است! گویی اینها کار انسان نیستند بل خود، قدرتی ازآن خویش دارند و به یاری شان، انسانها خواهند توانست قدرت هایی بدست آورند که بدون آنها هرگز نخواهند توانست.

ب- تفاوت شیء وارگی و بیگانگی

بنیانهای روابط «بیگانگی کار» درزمینه روابط تولیدی بود اما روابط شیئی، تنها درعرصه مبادله است. اگر مالکیت خصوصی، تقسیم کار، جدایی تولید کنندگان از یکدیگر، تبدیل فراورده به کالا، مبادله کالا و بازار نباشد، روابط شیئی وجود ندارد. این نوع روابط تنها با تولید کالایی بوجود آمد و گسترش یافت. پس تولید کالایی و بازار در هر روابط تولیدی (برده داری، فئودالی و سرمایه داری ) و به هر درجه ای وجود داشته باشد، در آن روابط و به آن درجه روابط « شیء» ای وجود دارد.

«.بیگانگی» یعنی مالکیت شخصی جز شخص تولید کننده بر ابزار تولید، نظارت مالک ابزار تولید بر روند انجام کار و تصاحب محصولی که به وی تعلق ندارد. در نتیجه تنها میان استثمارگر و استثمار شونده بر قرار میشود. ولی شیء شدگی مختص روابط مبادله میان تولید کنندگان کالا است. میتواند هم میان استثمار کنندگان بر قرار شود و هم میان آنان که نه استثمار میکنند و نه استثمار میشوند و هم میان آنان که استثمار میکنند با آنان که استثمار میشوند.

هر کجا روابط باصطلاح «بیگانگی کار» درتولید وجود داشته باشد، اینطور نیست که حتما بازتاب آن در مبادله بشکل روابط «شیئی» باشد. و برعکس هرکجا روابط شیئی درمبادله وجود داشته باشد، این گونه نیست که در روابط تولید « بیگانگی کار» وجود داشته باشد.

در روابط تولیدی برده داری، برده داران مالک وسائل تولیدند، بر روند کار نظارت دارند و محصول کار را تصاحب میکنند اما میان برده ها و برده داران روابط شیئی وجود ندارد. در روابط تولید فئودالی، فئودالها مالک وسائل تولیدند. تا حدودی به روند کار تسلط دارند و محصول کار را تصاحب میکنند اما میان آنها با دهقانان روابط شیئی ای وجود ندارد.از سوی دیگر در تولید کالایی ساده روابط شیئی وجود دارد ،اما تولید کننده مالک ابزارتولید خویش است، بر روند کارش نظارت دارد و محصول مال خودش میباشد. در نتیجه در این روابط، بیگانگی به معنی تعلق کاراضافی به دیگری وجود ندارد.

پ- مارکس و شیء شدگی

شیئی شدگی یعنی روابط مبادله کالا، شکل بروز روابط تولیدی انسانی است. تضادهایی که میان عرضه و تقاضای کالاها، بالا رفتن و پایین آمدن قیمتها و میان ارزش واقعی و ارزش بازار پدید میآید، بیانی است از تسلط قانون ارزش بر بازار مبادله کالاها. ارزش نیز تبلور کار انسانی است. به این ترتیب تضاد ماهوی و اساسی تولید کالایی ساده یعنی تضاد بین کارخصوصی و کاراجتماعی، خود را از طریق تضادهای شیئی مینمایاند.

چون روابط سرمایه داری بر پایه روابط تولید کالایی ساده پدید میآید، این خصوصیت ویژه یعنی شیئی شدن روابط میان انسانها، ویژگی عام و مشترک روابط تولید کالایی ساده و روابط تولیدی سرمایه داری میباشد.

اما آنچه که، وجوه مشترک نظامهای تولید کالا را بیان میکند، علی القاعده نمیتواند تمایزات آنها را در برگیرد. این مفهوم، بیان کننده جوهر و ذات خاص نظام سرمایه داری و تضاد آن با دیگر نظام های متکی به تولید کالا نیست. بلکه بیان یکی از ویژگیهای جانبی نظام های تولید کالا در قیاس با نظام هایی است(مانند جامعه فئودالی) که بر تولید کالا استوار نیستند.

این بحث بوسیله مارکس در سرمایه در مرحله ای از تحقیق طرح میگردد که از نظام تولید کالایی ساده ( که تکوین آن به نظام سرمایه داری میرسد ) صحبت میشود. مارکس درمقابل «نظامهای تولید کالایی» از نظام فئودالی که روابط در آن جنسی است و همچنین نظامی که بر تولید کالا استوار نیست(سوسیالیسم) و به عنوان مرحله ای متکاملتر در تکامل روابط تولیدی سرمایه داری میتواند به وجود آید، سخن میگوید.

ت - نمود و ماهیت در شیئی شدگی تولید کالایی ساده و سرمایه داری

ویژگی مشترکی که در بالا از آن سخن گفتیم یعنی شیء شدگی در تولید کالایی ساده و سرمایه داری پوشاننده ی تضاد بین کار خصوصی و اجتماعی است .اما این تضاد در هر دو نظام واجد اهمیت یکسانی نمی باشد. تضاد میان کار خصوصی و کار اجتماعی تضاد ماهوی تولید کالایی ساده است اما این تضاد در تولید سرمایه داری دیگر معرف تضاد ماهوی این نظام نیست. در این نوع تولید تضاد دیگری نقش ماهوی دارد.

در تولید کالایی ساده که تولید کنندگان مالک خصوصی وسایل تولید خویشند، مبادله کالاها، خصلت نابرابر ندارد. در نتیجه نمود« برابری» مبادله «کالا ها»، با ماهیت آن، که مبادله ارزشها و «کارهای» برابر است، تضادی ندارد. در دو سوی مبادله در تولید کالایی، ارزشهای مصرف قرار دارد. از دو سوی معامله کننده فرمول ان چنین است : کالا - پول - کالا. (گر چه این فرمول به دو بخش کالا- پول و پول- کالا تقسیم میشود و در یک معامله واحد یکی کالا میدهد و پول میستاند و دیگری پول میدهد و کالا میگیرد، اما هر دو قطب معامله کننده تابع فرمول کلی کالا- پول- کالا هستند. آنکه کالا میدهد و پول میستاند میخواهد با آن پول کالای مورد نیاز خویش را بخرد و آنکه پول میدهد کالا میخرد پیش از آن کالا داده و پول گرفته است) دو سوی این مبادله ارزشهای مصرف برابر قرار دارد. چنین مبادلاتی، بر«نابرابری» میان تولید کنندگان گواهی نمیدهد و استثماری را پنهان نمیکند. در این مبادلات، ارزشهای مصرف بیش از ارزش خود چیزی ببار نمیآورند.

ولی در تولید سرمایه داری، مبادله کالایی میان سرمایه داران صاحب وسایل تولید با کارگران عرضه کننده کالای نیروی کار- که خود این مبادله یعنی خرید و فروش نیروهای حیاتی انسان، شکل نهایی شیء شدن رابطه میان انسانهاست- خصلت نابرابر دارد. در این مبادله سرمایه به عنوان ارزش مبادله ای است و نیروی کار به عنوان ارزش مصرف. از دید سرمایه دار در دو سوی این مبادله، ارزشهای مبادله جای دارند. فرمول آن چنین است : پول- کالا- پول^ . که پول^ یعنی پولی( یا ارزش مبادله ای) بیشتر از پول نخستین. از دید کارگر فرمول همان فرمول تولید کالایی است یعنی کالا - پول - کالا. در این مبادله برابری در مبادله( میان نیروی کار به عنوان یک کالا با کالاهایی که این نیروی کار را بازتولید میکند) با ماهیت نابرابر در تولید (چگونگی مصرف نیروی کار«ارزش آفرین» در تولید و بیرون کشیدن ارزش مبادله ای بیش از ارزشهایی که به کارگر در مبادله پرداخت شده است) که در واقع مبادله ارزشها و کارهای نابرابر است در تضاد هستند و نمود«برابر»، ماهیت « نابرابر» را پنهان میکند. مبادله سرمایه و کار نابرابر است و استثمار کارگران بوسیله سرمایه داران را پنهان میکند. دراین مبادله، ارزش مصرف خریداری شده یعنی نیروی کار کارگر، بیش از ارزش مبادله دریافت شده بابت آن،ارزش مبادله ای تولید میکند.

این سخن را بگونه ای دیگر نیز میتوان گفت: روابط شیء واره حامل اختلاف است. یعنی روابط « شیئی» میان تولید کنندگان کالایی و روابط «شیئی» میان سرمایه داران از یکسو، و روابط «شیئی» سرمایه داران با کارگران از سوی دیگر تفاوت دارد.

در دو رابطه اول، «نابرابر» شدن رابطه، میان تولید کنندگان خصوصی ای است که نسبت به هم بیرونی هستند. ورشکست شدن برخی و سود بردن برخی دیگر، از تسلط قانون «ارزش» بر بازار، رقابت میان تولید کنندگان خصوصی و تضاد میان کار خصوصی( توانایی و مهارت فردی یا گروهی و یا درجه پیشرفتگی ابزار) و کار اجتماعی( کار اجتماعا لازم ) ناشی میشود. تولید کننده خصوصی هم مالک ابزارتولید است و هم کننده کار. این امر در مورد سرمایه داران نیزصادق است. گرچه اینان خود کار نمیکنند.

اما رابطه شیئی و کالایی میان سرمایه دار و کارگر، یک رابطه ی مبادله ای و بیرونی صرف، بین دو تولید کننده که هر دو مالک ابزار خصوصی خویش باشند، نیست. بلکه میان مالک ابزارتولید و کننده کاراست. از این رو این رابطه در ذات و شرایط درونی خود «نا برابری» دارد و نابرابری «ارزش واقعی» نیروی کار با«ارزش بازار» این نیرو تنها حامل شکل « نابرابری» است. میدانیم که اگر ارزش واقعی نیروی کار و ارزش بازار آن « برابر» شود و یا حتی ارزش بازار از ارزش واقعی نیروی کار« بالاتر» رود، این چندان تغییر «کیفی» در نفس«نابرابری» میان کار انجام یافته وکار پرداخت شده (یا کار پرداخت شده و کار پرداخت نشده) ایجاد نخواهد کرد، بلکه تنها تغییری «کمی» در این نابرابری، بوجود خواهد آورد.

میتوان این نتیجه اساسی را گرفت که آنچه صرفا نمود است، نباید در نوع رویکرد ما به تضادهای جامعه سرمایه داری واجد چنان اهمیتی شود که سایه بروی تضادهایی بیندازد که معرف ذات و ماهیت این نظام هستند.

نقدی کوتاه بر نظریه شیء وارگی لوکاچ

نظریه بیگانگی از زیر ساخت، از روابط تولید آغازمیکرد و به روساخت و بیگانگی های ایدئولوژیکی گسترش مییافت. نظریه شیء شدگی ازمبادله آغاز میکند و به سوی نهادهای اجتماعی و ساختارهای سیاسی- ایدئولوژیک میرود. از نظر لوکاچ، دریک لایه بندی از پایین به بالا، شیء شدگی روابط انسانها در مبادله و گردش موجب شیء شدگی الزامی تمامی سطوح اجتماعی، سیاسی و فرهنگی میشود.

تحلیل علمی روابط سرمایه داری، ازتجزیه و تحلیل نمودها و ظواهر( کالاها، بده بستان آنها، قیمتها، عرضه و تقاضا ) آغاز میکند، در دل آنها رسوخ کرده و به تضادهایی که ماهیت آنتا گونیستی نظام سرمایه داری است یعنی ارزش، ارزش اضافی و استثمار و بهره کشی نهفته سرمایه داران از کارگران میرسد. سپس این ماهیت را تبدیل به نقطه عزیمت کرده و تمامی نمودهای این نظام را برمبنای آن شرح میدهد. این تحلیل جایگاه در خور ماهیت و نمود هر دو را روشن کرده و نشان میدهد که چرا این ماهیت، باید در این شکل معین آشکار شود و نه در شکلی دیگر.

اما شیء شدگی بجای اینکه از نمودها به سوی ماهیت پیش برود، تنها به شرح گسترش کمی لایه به لایه و مکانیکی نمودها دست میزند. در نظریه شیء شدگی، شکلهای حاکم بر روابط انسانها در سطوح مختلف، انگیزه های حرکت خود را تنها از حرکت نمودهای گسترش یابنده میگیرند و ماهیت روابط، نقشی در این گسترش سطوح و لایه ها ندارند. به این ترتیب شکل صوری رابطه مبادله، تعیین کننده مطلق سطوح دیگراجتماعی، سیاسی، فرهنگی میگردد. در این رویکرد، بهره کشی انسان از انسان که ماهیت آنتاگونیستی این نظام است کمرنگ شده و در سایه ی نمودهای روابط شیء قرار میگیرد و برعکس تحلیل روابط «شیء شده» میان سرمایه دار و کارگر و رسوا کردن «برابری» میان این دو، جای خود را به مفهوم متورم شده «شیء شدگی عام روابط انسانی» میسپارد.

اگرتبدیل شدن نیروی کار به کالا با استثمار آن توام نبود و تنها به همین دلیل صورت نمیگرفت، اگر نیروی کار تمامی ارزش تولید شده خویش را (مستقیم و غیر مستقیم در خدمت خود یا داوطلبانه در خدمت جامعه) دریافت میکرد و روابط و مناسبات اجتماعی انسانها با وجود شی ء شدگی به هیچ استثماری در تولید نمی انجامید و اگر علت اصلی ارزش افزایی سرمایه به علت شی ء شدگی بود و سرمایه داران صنعتی، تجاری و ربایی(رباخواران بزرگ) نه از کار انسانها بل از شیء شدگی پروار میشدند و اگر طبقات نه بر مبنای مناسبات مالکیت با ابزار تولید، نه بر مبنای نقش خویش در تولید و سهم بری خود از تولید اجتماعی ، بر مبنای هیچکدام از اینها شکل نمیگرفتند و اصلا اگر طبقه ای برمبنای مناسبات تولیدی شکل نمیگرفت و مشکل تنها شیء شدگی بود آنگاه و فقط انگاه ما میتوانستیم میان تولید کالایی و سرمایه داری ( زیرا دیگر سرمایه داری وجود نداشت بل تنها تولید کالایی گسترش یافته وجود داشت !؟ وچگونه چنین چیزی میتوانست ممکن شود) نیز فرقی قائل نباشیم و یکی از ویژگیهای تولید کلایی و سرمایه داری را شیء شدگی بدانیم، آن گاه و فقط آنگاه میشد حکم داد که شیء شدگی علت العلل همه بدبختی های آدمی است.

بطور کلی لوکاچ از همه کتاب سرمایه که اساسا تحلیل چگونگی تولید(و نیز گردش) ارزش اضافی است میگذرد و تنها به نقطه ای توجه میکند که وصف واژگونگی روابط میان انسانها به مثابه یک کل است. در این نقطه روابط میان انسانها به روابط میان اشیا تبدیل میگردد و تبدیل کار مجرد خصوصی به کار اجتماعی نه مستقیم بل غیر مستقیم میشود. نتیجه آنکه، انسانها به عنوانی یک کل در چنبره روابط شیء واره اسیر میشوند .

بدینسان نقطه ای که لوکاچ برجسته میسازد نه نقطه ای که انسانها با یکدیگر در تضادند، بل نقطه ای است که حداقل بطور صوری در وحدت هستند. یعنی در حالیکه خود این رابطه شیء شده بر مبنای تضادی که درون آن بین انسانهایی که استثمار میشوند و انسانهایی که استثمار میکنند، شکل میگیرد، لوکاچ انگشت بروی انسانها بعنوان یک کل در مقابل روابط شیء شده شان میگذارد. اما خود این روابط شیء شده تنها با واسطه مبارزه بخشی از این کل طبقاتی علیه بخش دیگر که اقلیت است از بین برده میشود. یعنی مبارزه بخشی از کل علیه بخش دیگری از کل. مبارزه ای که نه از واژگونگی روابط میان انسانها به مثابه روابط میان اشیا، بلکه از اینکه در این روابط شیء ای یکی از از دو طرف این کل یا انسانها یعنی سرمایه دار طرف دیگر را استثمار میکند. تحول اساسی این کل تنها و بطور عمده بوسیله این تضاد و تجلی آن در مبارزه طبقات صورت میگیرد. نه بر مبنای تصور این کل در مقابل شیء شدگی.

ث- کالا و پول پرستی

این مفهوم به معنی تسلط محصولات ساخته انسان( کالا و پول) بر«انسانها»است. اما پول و کالاپرستی سرمایه داران و اقشار مرفه، مالداران و بهره ورانی که همواره میتوانند از آن، بیش از نیاز خود« لذت» ببرند، با کالا و پول خواهی کارگران و زحمتکشان محروم و بیچیز فرق دارد. فرق دارد پول پرستی بی نیازان با پول خواهی نیازمندان وتهی دستانی که نه تنها نمیتوانند پولی بیشتر از آنچه بتوانند با آن کالاهای مورد احتیاج خویش را بدست آورند، بلکه بیشتر اوقات بسیار کمتر از آن نیز بدست میآورند. بیشتر کارگران و زحمتکشان با حسرتی عمیق، شاهد نوع مصرف پولدارانند؛ ریخت و پاش هاشان را در رستورانها و میهمانیها میبینند؛ ناظرلباسهای رنگارنگ و جوراجور شان هستند؛ قصرها و اتومبیل هاشان را مینگرند؛ از نحوه تفریحات شان مطلع میشوند و به امکاناتشان برای تحصیل خود و فرزندانشان پی میبرند. آری اینها همه حسرت بی چیزان، محرومان و دردمندان را برمیانگیزند و بیشترهمراه آن، نه پرستش آن چیزها ( وحرص زدن برای بدست اوردن آنها که جزاقلیتی بسیار ناچیز از کارگران به آن نخواهند رسید واین نکته ای است که زحمتکشان پس از استوار شدن در جایگاه طبقاتی خود، عموما به آن پی میبرند) بل خشم و کینه و حرص انتقام تولید میکنند.

ج – هم بست نتایج

تئوری ازخودبیگانگی همچنانکه در بالا شرح دادیم یک تئوری متافیزیکی - ایده آلیستی بورژوایی است. این تئوری نه «وجهی از دیالکتیک» بل بیان محدودیت ادراک یا انحراف از دیالکتیک، ضدیت با دیالکتیک و تبدیل آن به نظریه ای متافیزیکی، ضدیت با ماتریالیسم تاریخی و شیوه تحلیل آن از نظام اقتصاد سرمایه داری و ضعف مفرط در چگونگی رویارویی با تضادهای کشنده و مرگبار این نظام است. تمامی کسانی که پس از مارکس از این تئوری سخن گفته اند، نه تنها چیز نو و تازه ای در این خصوص به سخنان مارکس نیفزده اند بلکه حتی عناصر مثبت اقتصادی و طبقاتی آن را نیز حذف کرده و در عین حال تمامی تکامل عظیم مارکسیسم پس از آن را منکر شده اند.

برخی کسان ازمیان هواداران این تئوری که به مدد آن به نقد سرمایه داری برمیخیزند بدنبال آنند که وجوهی از نقد سرمایه داری در مارکسیسم را برجسته کنند که باصطلاح تنها شامل حال طبقه کارگر نشود. و تازه این مسئله که بیشتر طبقات بوسیله سرمایه اران مورد بهره کشی و ستم اقتصادی و سیاسی قرار میگیرد، نیز برای آنها کفایت نمیکند. پس به این دیدگاه در نقد سرمایه داری میگروند که بگویند بیگانگی در این نظام عمومی است و شامل حال سرمایه داران نیز میشود. شیئی شدگی در این نظام عمومی است و شامل حال سرمایه داران نیز میشود. پس کمونیسم نیاز سرمایه داران نیز هست. بر این گونه تفسیر منظور و نتایجی مترتب است.

وجه مشترک نظریه از خود بیگانگی« انسانها» و نظریه شیئی وارگی«انسانها» اینست که با عمده کردن بیگانگی عمومی از «خود انسانی» و یا شیء شدگی عمومی انسانها و تبدیل روابط انسانی به چیزی بیگانه از روابط انسان یعنی روابط شیئی، یکسان نگری به عموم گروهها و طبقات اجتماعی را، جایگزین تضادهای اجتماعی و طبقاتی میکند . یا در واقع تضادهای طبقاتی را در پرتو عموم نگری(انسان نگری یا انسان باوری) این دو مفهوم لاپوشی مینماید. طرفداران این دو تئوری گردی وحدت بخش بروی تمامی تضادهای طبقاتی میپاشند و آب سردی بر آتش مبارزات انقلابی طبقه کارگر و دیگرزحمتکشان میریزند . صفوف خلق و ضد خلق را مخدوش کرده، موعظه گر سازش طبقات میشوند.

شناخت نظام سرمایه داری بوسیله تئوری یبگانگی، شیء شدگی و ارزش اضافی و نقش تعیین کننده برای هر سه قائل شدن ،«سه گانگی»(و حتی در صورتی که بیگانگی و شیئی شدگی را یکی بدانیم، دوگانگی[برخی مانند بابک احمدی در این خصوص منصف ترند و این دو را یکی نمیدانند.] ) است نه« یگانگی». قانون اساسی و مطلق نظام سرمایه داری، قانونی که محرک اساسی این شیوه تولید است، قانون تولید ارزش اضافی است که نتیجه آن استثمار کارگران است. این یکتا نگری است و صفت مشخصه این وجه تولید و تمایز آن را از تولید کالایی ساده و نظام های تولیدی دیگر، به روشنترین شکل بیان میکند. هرگونه کوشش برای اینکه ما بخواهیم راهنمای نگرش خود به نظام سرمایه داری را، دیدگاههای بیگانگی ، شئ شدگی (وحتی در کنار آنها تولید ارزش اضافی) قرار دهیم، اهمیت خصوصیت ویژه این نظام تولیدی را تقلیل داده و در سایه دو نوع نگرش اول و دوم و یا در بهترین شکل، برابر با آنها قرار داده و در نتیجه نگاهمان را به این نظام تولیدی «راز ورزانه» و تار و کدر میکند و از تندی و تیزی و همچنین خشونت تضادهایی که در این نظام تکامل میابد، میکاهد.

تضاد اساسی این نظام تولیدی بین بیگانگی و آشنایی با سرشت های گوناگون انسانی نیست! بین روابط شئ شده و انسانهایی که زیر تسلط و نفوذ شئ شدن روابطشان با یکدیگر هستند، نیست! تضاد اساسی این نظام تولیدی بین تولید «اجتماعی» شده و مالکیت «خصوصی» بر ابزار تولید است.

ب- اهداف اساسی هواداران تئوری بیگانگی و شیء وارگی:

نخستین هدف طرفداران«آگاه» این تئوری، کاستن از اهمیت کتاب سرمایه، نظریه ارزش اضافی و استثمار کارگران بوسیله سرمایه داران و نظریه بحران اقتصادی ادواری سرمایه داریست. آنان مقاله کار ازخود بیگانه و برخی از مفاهیم کتاب دست نوشته های اقتصادی- فلسفی را علیه کتاب سرمایه علم میکنند. آنان در گروند ریسه وسرمایه بدنبال ته مانده های تئوری بیگانگی میگردند و هوار میکشند که در اندیشه مارکس گسستی روی نداده است و او در کتاب سرمایه تئوری کار از خود بیگانه رادر شکل مفهوم شیئی شدگی تکرار کرده است.(1) آنان مباحث اصلی اقتصادی این کتاب را در سایه مقاله کارازخود بیگانه و مفهوم «شیی شدگی» قرار میدهند. این کسان از اهمیت دادن به سرشت و ارزشهای انسانی میآغازند و با سایه افکندن به رشد و تکامل اندیشه های مارکس بخصوص در کتاب سرمایه و نظریه تولید ارزش اضافی و نفی آنتاگونیسم ذاتی این نظام طبقاتی و نیز عطف توجه به بخش شیء وارگی عمومی در این کتاب، نکاتی را در مارکسیسم برجسته میکنند که از نظربورژوازی ( در کشورهای تحت سلطه امپریالیسم بورژوا- امپریالیستها و بورژوا- کمپرادورها ) پذیرفتنی است و برای او خطری در پی ندارد.

دومین هدف این کسان، کاستن از اهمیت تئوری «قهر انقلابی» و«دیکتاتوری پرولتاریا» و نابود کردن این تئوریهاست. برای هواداران تئوری بیگانگی، نظریه قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا پشیزی ارزش ندارد. آنان با برجسته کردن مفاهیمی چون«انسانگرایی» یا« نوع دوستی» بر آنند که خشونت و قهر انقلابی و «دیکتاتوری» پرولتاریا را از پراتیک طبقه کارگر بزدایند. آنان که همواره آماده بیاد آوردن و طرح تئوری« بیگانگی انسان از انسانهای دیگر» بودند بسادگی این نکته اساسی را در مارکسیسم به فراموشی سپردند که قهر ضد انقلابی بورژوازی و طبقات ارتجاعی را جز با قهر انقلابی کارگران و توده های زحمتکش، نتوان از بین برد. آنان به کارگران گفتند که نیازی به مبارزه انقلابی و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا ندارند. آنان گفتند که کارگران نباید به « انسانیت» وسرشت«انسان دوستانه و نوع دوستانه» پشت کنند. آنان میتوانند سرمایه داران را که از «نوع » خودشان هستند دوست بدارند!؟ و از این رو میتوانند با پرهیز از«خشونت» وخیلی خیلی «انسانی» و« انساندوستانه »!؟ با سرمایه داری مبارزه اقتصادی و یا سیاسی «مسالمت آمیز» و«اصلاح طلبانه» کنند و در عین حال به «سرمایه داران» توصیه کردند که از «خود انسانی» شان بیگانه نباشند، «کارگران» شان را دوست بدارند و قدری بیشتر هوای آنها را داشته باشند!؟

با این روش رفرمیستی، ما هرگز به سوسیالیسم نخواهیم رسید که بخواهیم انتقاد اینان از سوسیالیسم را بازگو کنیم. اما چون نقطه آغازین حرکت برخی از اینان نظام سوسیالیستی و تضادهای آن که گاه میتواند به آنتاگونیسم کشیده شود نیز بوده و هست، بد نیست که اشاراتی نیز در این خصوص بکنیم.

سومین انگیزه و هدف طرفداران این تئوری کشیدن خط بطلان بر تمامی تجارب طبقه کارگر(و حزب کمونیست) درقدرت (دیکتاتوری های دموکراتیک پرولتاریایی) و سه نقطه اوج این تجارب یعنی کمون پاریس، حکومت طبقه کارگر در شوروی و انقلاب سرخ کارگران در چین است. آنان میگویند که این حکومتها (بویژه دومی و سومی) بویی از سوسیالیسم نبرده بودند. آنان برای باصطلاح پاسخ به انتقاداتی که بعضا بدرستی علیه این حکومتها مطرح است ( و این در هر حرکت رو به پیش خواه ناخواه پیش میاید. در راه کمال از نقص راه گریزی نیست هر حرکت رو به پیش نقصی را بر طرف و نقص و کمبود تازه ای را پدید میآورد) یکباره راه طرد و نفی مطلق تمامی این حکومتها و تجارب بدست آمده بوسیله آنها را در پیش میگیرند. برخی از آنان آگاهانه و برخی دیگر ناآگاهانه در مقابل هجوم تبلیغات بورژوایی علیه حکومتهای پرولتاریایی پا سست کردند و خوشامد گوی و تکرار کننده نقادی های بورژوازی علیه حکومتهای سوسیالیستی شدند.

با توجه به سه هدف اساسی طرفداران تئوری بیگانگی، میتوان جوهرفلسفی این نظریه را نفی «آنتاگونیسم» در مبارزه اضداد دانست. نفی آنتاگونیسم در مبارزه اضداد، نفی « قهر» و«انتقاد سلاح» در مبارزه طبقات اجتماعی است. نفی «خشونت برحق» طبقه کارگر و توده های محروم در مقابل «خشونت ناحق» طبقات استثمار گر و ستمگر است . نفی قیام های مسلحانه و جنگ های انقلابی توده های ستمکش است. نفی جهش های دردآلود انقلابات اجتماعی است. به عبارت دیگر طرفداران این نظریه تا جایی طرفدار مبارزه طبقاتی(آنهایی شان که موجود بودن طبقات را میپذیرند.زیرا هستند میانشان کسانی که موجودیت طبقات را نیز درجوامع انکار میکنند) هستند که این مبارزه درچارچوب های مسالمت آمیز، تدریج گرایانه، اصلاح طلبانه و لیبرالی صورت گیرد و بسوی انقلاب کمونیستی گرایش نیابد. از اینرو آنان که این تئوری را« کانون نقد انقلابی از سرمایه داری» (نگاه کنید به لوچیو کولتی - به نقل از لوکاچ ، مقدمه بر کتاب دست نوشته های اقتصادی و فلسفی مارکس، ترجمه حسن مرتضوی، نشر آگاه) نام میدهند، عملا نه تنها هیچ نقد انقلابی از سرمایه داری به عمل نمیاورند بلکه موانعی در راه نقد تئوریک و عملی انقلابی از سرمایه داری ایجاد میکنند. آنان که«جبر انقلاب» (نگاه کنید به کتاب «جبر انقلاب »نوشته جان ریز، ترجمه علی اکبر معصوم بیگی) را در «تعیین کننده بودن نقش این تئوری» در نگاه به جامعه سرمایه داری میبینند و آن را«جزء مهمی از دیالکتیک» به حساب میآورند، در واقع، جبریت انقلاب را انکار میکنند و دیالکتیک انقلابی را به درهم نگری (اکلکتیسم) تبدیل میکنند و سازش طبقات را موعظه میکنندو ... به این ترتیب این کسان عملا مانع از برچیدن بساط مالکیت خصوصی سرمایه دارانه بر ابزار تولید و سپردن آن به حکومت کارگران و زحمتکشان میشوند. بنابراین نقادی «فرمالیستی» سرمایه داری به ضد خود تبدیل شده و تبدیل به نقادی مبارزه انقلابی کارگران با سرمایه داری، برقراری سوسیالیسم و پیش روی بسوی کمونیسم میگردد.

در این نقطه یعنی نفی انتاگونیسم و جهش در مبارزه اضداد، دو جریان بورژوازی که به نقد برانداختن مالکیت خصوصی بوسیله کمونیستها میپرداخت و آن را مخالفت با «سرشت انسانی» میدانست، و حاملین نظرات بورژوازی درون جنبش کمونیستی که درون این جنبش باصطلاح به نقادی مالکیت خصوصی از دیدگاه تئوری « بیگانگی» میپرداختند، به یکدیگر میرسند. هم بورژوازی و هم معتقدان به «تئوری بیگانگی» مانع از تکوین مبارزه کارگران و زحمتکشان به یک مبارزه تام و تمام و آگاهانه انقلابی و برانداختن مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و کلا نظام سرمایه داری میشوند.

ج-علل توجه، برجسته کردن و گسترش تئوری «بیگانگی»

نخست بگوییم که کتاب یاد داشت های اقتصادی- فلسفی یا بهتر بگوییم مقاله کار از خود بیگانه مارکس و تاریخ و آگاهی طبقاتی لوکاچ که از دریچه تئوری شیء وارگی به جامعه سرمایه داری مینگرد، مهمترین منابع این تئوری هستند و مارکسیسم غربی، چپ نو و پسامدرنها نیز در رویکرد خویش به روابط سرمایه داری ، به این دو کتاب اتکا دارند.(2) به هر صورت دلایل هر کدام از این جریانها به این تئوری با جریان دیگر علیرغم وجوه اشتراک تا حدودی فرق داشت و برخی حوادث که در زمان طرح ان از جانب لوکاچ در سال 1923 و یا انتشار کتاب مارکس در سال 1932 موجود نبود، نیز موجب گسترش جدی تر بعدی این تئوری شد.

توجه به این تئوری و برجسته کردن آن، بر بستر شرایط درونی و بیرونی کشورهای امپریالیستی غرب بوجود آمد. رشد اشرافیت کارگری و تسلط نسبی این اشرافیت به سندیکاها و اتحادیه های کارگری، فساد در انترناسیونال دوم ، شکست انقلابات درغرب، رکود نسبتا طولانی درجنبش کارگری و کمونیستی غرب و انتقال مرکز ثقل مبارزات انقلابی از غرب به شرق، اینها شرایط درونی طرح مجدد این تئوری و گسترش بعدی آن بود.

گرایشهای اشتباه در کمینترن، اشتباهات استالین و حزب کمونیست شوروی در برخورد به تضادهای درون نظام سوسیالیستی، توجه یکجانبه به رشد نیروهای مولد (رشد صنعتی) و نبود توجه به روابط تولیدی میان انسانها، بی توجهی تقریبا مطلق به رشد فرهنگی- سیاسی جامعه بر بستر انقلابات درون جامعه سوسیالیستی و برانگیختن و کشاندن توده ها به میدان دگرگونی عرصه های گوناگون جامعه، نوع برخوردهای متافیزیکی به تضادهای درون خلق، شکست سوسیالیسم در شوروی، وحشیگری و درندگی امپریالیستها در دو جنگ جهانی، شرایط بیرونی ای بود که به گسترش این تئوری پا داد.

این نظریه از یک سو در واکنش به تسلط اشرافیت کارگری که پایگاه اصلی اندیشه پردازان انترناسیونال دوم بود تدوین شد و در مقابل تئوری« رشد نیروهای مولد » که پس از آن به شکلی دیگر از جانب کمینترن تکرارشد، موضع گرفت. از دیدگاه تئوری بیگانگی و شیء وارگی، تئوری رشد نیروهای مولد، به رشد «ابزار»، به« صنعتی» شدن اهمیت میداد اما برای «انسان»، برای « سیاست» و « فرهنگ» ارجی قائل نمیشد.

ازسوی دیگر رشد و گسترش بعدی این تئوری واکنشی بود درمقابل اشتباهات استالین و حزب کمونیست شوروی که قرار بود نظام سوسیالیستی «انسان» سازی بر پا کنند، اما تمامی توجهشان معطوف «رشد صنعتی» بود و با برخوردهای مکانیکی و نادرست به تضادهای درون خلق، موجب جان باختن، سکوت و گوشه گیری بخشی از مبارزین، روشنفکران وهنرمندانی گشتند که با تمام وجود آماده خدمت به سوسیالیسم و کمونیسم بودند. افزون بر اینها، باید از جنگ جهانی اول و بویژه دوم( و از جمله کشتارگاه های آشویتس و داخائو) و همچنین بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی یاد کنیم که سبعیت و نابود گری هولناکشان، بیش از پیش بخشی از روشنفکران را به سوی ارج وارزش «انسان» ،«انسانگرایی» و ارزش« وجود یا هستی فردی انسان» سوق دادند.

اما این تئوری در حالیکه میخواست به انسان و سرشت او ارج گذارد، خود به گونه ای دیگر فرهنگ و سیاست را بیگانه و اسیر روابط بیگانه شده اقتصادی میدید و اگرجایی «آشنایی» بود این صرفا محدوده روشنفکرانی بود که به کار تئوریک - اکادمیک اشتغال داشتند. اندیشگرانی که به این تئوری پروبال دادند، چنان مشغول بیگانگی سرمایه داری شدند که از توجه به ماهیت اساسی این نظام یعنی تولید ارزش اضافی و استثمار کارگران بازماندند (یا در واقع میخواستند که باز بمانند). آنان درمقابل رویزیونیسم انتر ناسیونال دوم و بخصوص درمقابل نفی قهر انقلابی و دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا از جانب این انترناسیونال، نه آنگاه و نه پس از آن موضع نگرفتند.( 3) ودرحالیکه مدام از نظریات مارکس جوان « دست نوشته ها» سخن میگفتند مارکس« میانسال یا پیر»، مارکس انقلابی، مارکس سرمایه و کمون پاریس را سلاخی کردند و بدور انداختند.

افزون بر اینها، در حالیکه به انتقاد از تئوری نیروهای مولد و اکونومیسم کمینترن میپرداختند، همچون مکتب فرانکفورتی ها، برای فعالیت انقلابی و دگرگون ساز، ارج و ارزشی قائل نشدند وهمواره از آن دوری گزیدند. کارگران، فعالیت انقلابی، مبارزه در راه نظام کمونیستی، قهر انقلابی، برپایی دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا، هیچکدام ازاین چیزها مسئله آنان نبود. برخی از آنها در حالیکه چهرهایی ترش کرده و عبوس نسبت به کنش های انقلابی بخود میگرفتند، در برابر انواع و اقسام رفرمیسم گشاده رو و خندان میشدند.

بدین ترتیب این تئوری در حالیکه در نقطه آغاز خود واکنشی درمقابل گرایشهای نادرست وجریان های انحرافی بود، خواه درهمان نقطه آغاز و خواه در ادامه، در مقابل مارکسیسم- لنینسم و بعدها مائوئیسم موضع گرفت و واکنشی رفرمیستی- خرده بورژوایی درمقابل جریان انقلابی- پرولتری گشت. رادیکالترین مدافعان این تئوری، قهر انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا را «ضد انسانی» شمردند و آن را از برنامه خود حذف کردند.

مارکسیسم غربی، چپ نویی ها و پس از آنها پسامدرن ها، یعنی کسانی که ازدریچه این تئوری به نظام سرمایه داری مینگرند، با تفاوتهایی کم یا زیاد دارای این ویژگیها هستند. هواداران صدیق این نظریه، مدام با غم زدگی و افسردگی، آه و ناله سر میدهند و تکرار میکنند. تکراری که از فرط تکرار، تهوع برانگیز شده است:

«ما از خودمان بیگانه ایم!»،«ما از یکدیگر بیگانه ایم!» ،«انسان از خود بیگانه شده است! »

و ... اما چگونه باید به این «بیگانگی» پایان داد؟ انقلاب؟ نظام سوسیالیستی؟ دیکتاتوری پرولتاریا ؟ کمونیسم؟

« آه ! منظورتان نظام «استالینی» یا چیزی از نوع «انقلاب فرهنگی چین» است است؟ خیر! حرفش را هم نزنید! انقلاب «فرزندان خود را میخورد» و همه دستاوردهایش به باد میرود!»

وآنگاه ساکت و خموش میمانند:

« تلاشهای «آرام» و «تدریجی» بهتر میماند!؟ با«کنش ارتباطی» درون«حوزه عمومی»(4) با «مکالمه» و فعالیت «مسالمت آمیز» درون همین« دموکراسی های بورژوایی» میتوانیم آرام آرام، با خودمان، با یکدیگر «آشنا» شویم!؟»

این نهایت « رادیکالیسم » وآش درهم جوش فرانکفورتی ها، مارکسیسم غربی، مارکسیسم انسان باور، چپ نو و بدنبال آنها پسامدرنهاست. چقدر ملال آور! چقدر کسل کننده !

یادداشتها

1- البته هواداران نظریه« بیگانگی»، تولید کالایی ساده را نیز بی نصیب از این تئوری نمیگذارند. برخی از آنان میگویند مارکس مباحث خود در مقاله « کار از خود بیگانه» را، در فصل اول کتاب «سرمایه» در بخش« فتیشیسم کالا» به شکلی تکرار کرده است.

مارکس درقسمت فتیشیسم کالا از « مناسبات شیء اشخاص و مناسبات اجتماعی اشیاء» و کالایی یا پولی شدن(شیء شدن- شیئیت یافتن) روابط انسانی یاد میکند. از نظرمارکس به علت تبدیل غیرمستقیم و با واسطه کار خصوصی به کار اجتماعی – با واسطه اشیاء و نه تبدیل مستقیم و بی واسطه آنها- روابط میان «انسانها» بصورت روابط میان «اشیاء» در میآید و این «روابط میان اشیا» که شکل دگر شده روابط میان انسانها است بر «روابط واقعی انسانی» مسلط میشود. ساخته های انسان بشکل کالا و پول از وی جدا شده و بر او مسلط میگردند. انسان به پرستش کالا و پول میپردازد. یعنی خودش را میپرستد، اما به شکل نیروهای خارجی و مستقل از وجود خودش. همان گونه که در دین نیروهای خودش رامیپرستد اما به شکل نیروهایی مستقل نسبت به وی.

آنان با اتکا به سخن مارکس که از« مناسبات شیئی اشخاص و مناسبات اجتماعی اشیاء» یاد میکند، میگویند که مارکس کالایی یا پولی شدن(شیئی شدن- شیئیت یافتن) روابط انسانی را شکلی از«بیگانگی» میداند. میگویند که روابط میان «انسانها» بصورت روابط میان «اشیاء» در میآید و این «روابط میان اشیا» که شکل بیگانه شده روابط میان انسانها است بر «روابط واقعی انسانی» مسلط میشود. ساخته های انسان بشکل کالا و پول از وی بیگانه شده و بر او مسلط میگردند. انسان به پرستش کالا و پول میپردازد. یعنی خودش را میپرستد، اما به شکل نیروهای وجودی بیگانه ازخودش. همان گونه که دردین نیروهای خودش رامیپرستد اما به شکل نیروهایی بیگانه نسبت به وی.

البته میتوان این را نوعی بیگانگی دانست ولی به همان مفهوم که ما در بالا یاد کردیم. این نوع باصطلاح بیگانگی - که شاید بهتر باشد ما همان مفهوم «دگر گشتگی» یا «استقلال» را در مورد آن بکار ببریم - ویژگی های اصلی مباحث «بیگانگی کار» را ندارد. تنها چیزی که میتوان گفت این است که روابط اجتماعی میان انسانها از شکل عینی، زنده و ملموس آن «جدا» شده و به شکل ضد خود یعنی روابط میان چیزها در میآید، و در این شکل متضاد با روابط اجتماعی انسانها دارای «استقلال» میشود و در حوزه ای بر فراز آنها قرار گرفته، برآنها مسلط میگردد. جهت خلق شده بوسیله انسانها، بر جهت خلق کننده تسلط می یابد. در چنین تفسیری ما نیازی به مفهوم« بیگانگی از سرشت نوعی» نداریم .

2- البته میان لوکاچ و مارکسیسم غربی، مکتب فرانکفورتی ها و اگزیستانسیالیستها نیز بودند، که در توجه به این تئوری و گسترش بعدی آن نقش داشتند.

3- مورد لوکاچ در دوره ای از زندگیش با اگرها و اماهایی تا حدودی با بقیه فرق دارد. او در کتاب خویش به نام دنباله روی و دیالکتیک اشاره هایی را که در کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی به این تئوری کرده بود، تکرار نکرد و(البته در آن دوران) تا حدودی (نه چندان زیاد) به جذب لنینیسم پرداخت. همچنین نقدی که لوکاچ بر کتاب خویش تاریخ و آگاهی طبقاتی در سال 1967( نگاه کنید به تاریخ و آگاهی طبقاتی، ترجمه محمد جعفرپوینده، ص 77-41، نشر تجربه) نگاشت، که حتی صرفا از دیدگاه فلسفی نیز نقدی دقیق، کامل و همه جانبه نیست.

4- اشاره ای است به نظرات یوشرگن هابرماس، ایدئولوگ لیبرال و باز مانده مکتب فرانکفورت.